๑۩۞۩๑سرزمین عشق ๑۩۞۩๑
پنج شنبه 26 اسفند 1389برچسب:, :: 11:31 ::  نويسنده : vahid       

من هستم و تو هستی و یک فاصله بین ما
من تنها هستم و عاشق هستم و دلتنگ یار
لحظه هایی بود که هر گاه دلتنگت میشدم

کار من اشک ریختن بود و غصه خوردن
مدتیست که دیگر دلتنگت نمیشوم ، بر سر

سجاده عشق سجده میکنم و تو را دعا میکنم.
با خدا راز و نیاز میکنم
آخر سر یک سجاده خیس به جا می ماند

و یک دل خالی از درد و دلتنگی.
کار من شب و روز راز و نیاز با خداست ، دو چشم

خیس و  یک دل خالی از درد سهم من از دیدار با اوست.
سجده میکنم در برابر او که ما را یاری

میدهد ، و روزی ما را به هم خواهد رساند .
من که امیدوارم به فرداهای با تو بودن ، تو نیز

با امیدواری من امید داشته باش به خدای خویش.
من هستم و روز و شب راز و نیاز با خدا ، یک

دل پر از راز هست و تو هستی که تنها نیاز منی.
بعد از ذکر کلام خدا ، نام مقدس تو

را زمزمه میکنم ، برای خدا ، برای دلم.
ما را به هم برسان ای بخشنده ترین ، ای مهربانترین.
ما تنها امیدمان تویی ، تنها تویی که

میتوانی خوشبختیمان را تضمین کنی.
عشق ما پاک است ، قبله ما مقدس

است ، این زیباترین لحظه عاشقیست.
وقتی درد دلم را با خدای خویش در میان

میگذارم ، احساس آرامش میکنم ، احساس میکنم او

که تنهاست درد مرا میفهمد و میداند که من چه آرزویی را در دل دارم.
کار من شب و روز دعاست ، به خدا عشق ما بی ریاست.
عشق ما مقدس است ، خدا با

ماست ، همین برای من و تو بس است.
سجده میکنم در برابر او ، دعا میکنم تو را ، و میگویم

راز دلم را با او و از او میخواهم که مرا به

تنها آرزویم که رسیدن به تو است برساند.



چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 22:10 ::  نويسنده : vahid       

پیش از آنکه تو را ببینم و با تو همسفر جاده های

زندگی شوم ، پیش از آنکه تو بیایی و مرا از حال و

هوای دلگرفته ام رها کنی معنای واقعی

عشق را نمیدانستم و عشق برای بی معنا بود.
پیش از آنکه تو بیایی قلب من بازیچه ای بیش نبود ، روزی

صدها بار میشکست و همیشه

آرزوی یک لحظه تنهایی میکرد.
عزیزم تو آمدی و هوای قلبم را بهاری

کردی ، تو را برای همیشه لایق قلبم میدانم.
عشق را با تو شناختم ای یار

همیشه وفادارم ، همیشه ماندگارم.
تو یک عشق جاودانه ای ، عشقی

که هیچگاه نمیمیرد و نمیسوزاند قلبم را .
پیش از آنکه تو بیایی آرزوی تو را داشتم ، روزی

صدها بار تو را از خدا میخواستم .
تو آمدی ، با عشق آمدی ، هدیه کردی به من

محبتهایت را و قلبم را عاشق قلب مهربانت کردی.
هر چه بخواهم از خوبیهای تو

بگویم نمیتوانم ، تو بهترینی عزیزم.
تویی عزیز دلم ، گلم ، همدمم ….. فدای

تو ، هر وقت بخواهی میشوم قربان تو.
خیلی دوستت دارم عزیز دلم ، تو

یعنی عشق ، یک عشق بی پایان.
چه صفایی دارد این زندگی با تو ، چه لذتی

دارد لحظه های عاشقی در کنار تو.
چقدر تو مهربانی ، فدای قلب مهربانت.
حالا که عشق را با تو شناخته ام بگذار

به تو بگویم که بدجور عاشقت هستم .
حالا که معنای دوست داشتن را به من یاد

دادی بگذار به تو بگویم که خیلی دوستت دارم.
حالا که زندگی تنها با تو شیرین است

بگذار بگویم که بدون تو هرگز عزیزم .
عزیزم ، ای بهترینم حالا که تو را

دارم دلم بیشتر از همیشه شاد است .
خیلی خوشبختم از اینکه تو را دارم ، هیچوقت تنهایت

نمیگذارم ، با تو میمانم تا لحظه ای که در این دنیا مهمانم.
عشق را با تو شناختم ، عشق را تنها با تو

میخواهم ، عشق را بدون تو بی معنا میدانم.



چهار شنبه 25 اسفند 1389برچسب:, :: 22:7 ::  نويسنده : vahid       

برای از عشق نوشتن ، برای اینکه این قلم دوباره

بر روی صفحه کاغذ غوغا کند

احساس درونم تنها تو را میخواهد .
برای نوشتن کلام مقدس دوستت دارم ، برای از

تو نوشتن ، از یک احساس پاک تا قلب

تو ، احساسم تنها  قلب مهربان تو را میخواهد!
با احساستر از قلب تو احساس من

است که از قلب مهربانت مینویسد.
از اینکه تو را دارم ، نه غمی دارم و نه لحظه تلخی

دارم ، روزهای شیرین زندگی در کنار تو بیادماندنیست.
در این روزهای قشنگ احساسم تنها با

تو است ، و تنها تو را باور دارد.
پس مینویسم با همین احساس ، در حالی که تو

را در قلبم دارم و تا ابد دوستت دارم .
مینویسم به عشق تو ، برای تو ، برای یک

غوغای دیگر ، با یک احساس پاک.
در این روز قشنگ ، یک روز دیگر از روزهای

عاشقی احساس درونم تنها تو را میخواهد .
با احساس تر از احساسم حضورت در کنارم

است ، عزیزم تنها تو را دارم ، تنها از تو میخوانم و

مینویسم تا زنده بماند اینهمه عشق ، اینهمه

خاطره و لحظه های شاد با تو بودن .
از تو مینویسم با تکرار ، تکرار دوستت

دارم ، بدون تو نمیتوانم ، با تو زنده ام.
پس با تکرار مینویسم که با احساس

بخوانی راز درون قلبم را .
در قلبم رازیست که محرم آن راز تویی ، خاطره ایست

که یاد آن تکرار لحظه زیبایی آشناییست !
برای نوشتن نام مقدست ، برای از (تو) نوشتن احساس

درونم تنها احساس درونی تو را میخواهد ! پس با آن

احساس قشنگت متنهای مرا پر احساستر کن عزیزم .



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 23:1 ::  نويسنده : vahid       

بمان در این قلب بی طاقت و نرو.
بمان در این قلبی که مدتهاست

در جستجوی عشقی مانند تو بوده.
نرو ، و این قلب مرا دوباره نشکن.
تو را به آن خدایی که می پرستی مرا تنها نگذار

و قلب مرا در به در این دنیای بی محبت نکن.
اگر راضی به این همه اشک هایی که برایت ریختم

نیستی ، دوباره برایت اشک می ریزم ، اشکهایم بی

ارزش است به خاطر تو جانم را فدایت میکنم، تنها

تو را به آن خدایی که می پرستی

نرو و مرا تنها نگذار عزیزم.
این قلبی که عاشق تو است را تنها نگذار و

قلب مهربانت را به کسی جز من نسپار.
دلم میخواهد ، آن قلب مهربانت تنها برای من

باشد ، برای منی که تنها کسی هستم که

اینهمه از ته دل تو را دوست می دارد.
کسی که شب و روز به یاد تو است و از یاد تو

لحظه ای نیز خواب به آن چشمهای خیس و خسته اش نمی آید.
کسی که از یاد تو و فکر تو بیرون نمی رود و تمام لحظه ها

نام مقدس تو را در زیر لبانش زمزمه میکند! نمی توانم

فراموشت کنم ای تو که مرا عاشق خودت کردی.
نمی توانم فراموشت کنم ، با اینکه می دانم روزی فراموش می شوم.
بمان و از کنار من نرو ای عشق ، ای کسی که

جانی دوباره به من دادی و زندگی دوباره به من

بخشیدی و مرا دیوانه آن قلب مهربانت کردی.
چگونه می توانم شیرینی آن بوسه هایت را ، گرمی آن

آغوش مهربانت را ، لطافت آن دستان عاشقت را از

یاد ببرم! چگونه می توانم آن لحظه ای که در آن عهد

بستیم که تا آخرین لحظه نفسهایمان در کنار هم باشیم

فراموش کنم!چگونه می توانم ان لحظه ای را فراموش کنم

که سرت را بر روی شانه های من گذاشته بودی و

درد دلهای عاشقانه را برای من میگفتی و من نیز بر

لبانت بوسه میزدم و میگفتم خیلی دوستت

دارم عزیزم؟ چگونه فراموشت کنم تو را.
نرو از کنار من ای عشق ، با من بمان تا آخرین

نفس ، تا به همگان ثابت کنیم معنای واقعی عشق

چیست.به خاکت می افتم ، التماست میکنم ، اگر میخوای

جانم نیز فدایت میکنم ، تنها تو را به آن خدایی که میپرستی

نرو ! قلبت را به من بده تا برای همیشه نزد خود نگه

دارم و با خون عاشقی و عطر نفسهایم آن را زنده نگه دارم عزیزم.



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:57 ::  نويسنده : vahid       

قلبی که به عشق تو میتپد ، چشمی که از دلتنگی

تو میگرید، دستی که در حسرت گرمی دستان تو

نشسته ، پاهایی که به امید رسیدن به تو اولین قدم را برداشته.
این قلبم است که عاشق تو است ، این چشمهای من

است که باران عشق در آن می بارد و این لبهای

من است که برایت میخواند شعر دلتنگی را.
وجودم به خاطر فاصله هاست که سرد است ، حضورت

در کنارم تنها آرزوی من است، بتاب ای خورشید

همیشه تابانم که گرمای تو شامل حال من است.
این قلب من است که بی تاب است ،  سالهاست که

گرفتار است ، به درد عشق دچار است ، دوای

دردم هستی ، ای تو که تنها دلیل نفس کشیدنم هستی.
دریچه ای رو به خوشبختی باز میکنم و به

خیال تو در آسمان تنهایی پرواز میکنم .
بالهایی که به عشق تو هوس پرواز کرده اند ، میرسم

به اوج آسمانی که به عشق تو آبی شده ، دل من برای

تو ذره ای شده ، دلتنگم و برایت در سقف آبی آسمان مینویسم.
مینویسم تا هر جایی بخوانی آنچه درون قلب من است .
دوستت دارم عشق من این تنها حرف دل من است.



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:54 ::  نويسنده : vahid       

یک لحظه با شکستن قلب مهربانت ، قلب من نیز

میشکند ، اینگونه دلگیر نباش ، یک

لحظه غم تو مرا به ماتم مینشاند.
یک لحظه اشک ریختنت ، دلم را میسوزاند، اشک

نیریز که یک عمر مرا گریان خواهی دید.
طاقت ندارم ببینم که از لحظه های در کنار من بودن

اینگونه پریشانی ، اگر تو را آزار میدهم دست خودم

نیست ، عاشقم و دلم نمیخواهد که روزی دوباره تنها شوم.
اگر تو را با حرفهایم میرنجانم مرا ببخش ، من

گرفتار توام ، طاقت بی تو بودن را ندارم.
اگر یک روز بی تو باشم ، دنیا برایم تیره و تار خواهد

بود ، بیخیال زندگی ، من نیز خواهم رفت ، به

جایی که دیگر حس نکنم که بی تو هستم.
یک لحظه با سکوتت ، صدای فریاد مرا خواهی

شنید ، سکوت نکن ، تا ناله نکند

قلبی که طاقت سکوت تلخ تو را ندارد.
یک لحظه با نبودنت مرا به آتش خواهی کشید، حالا

که آمدی برای همیشه با من باش که طاقت سوختن را ندارم.
دیگر تنی ندارم برای سوختن ، هر که آمد مرا

سوزاند ، نابود کرد مرا ، تو دیگر با ما اینگونه

نباش ، مرا دوست داشته باش ، همیشگی باش.
یک لحظه بی محبتی ببینم ، از غم و غصه میمیرم ، یک

لحظه حس کنم که از من خسته ای ،دیگر

به من نگو چرا اینک دلشکسته ای؟
نمیخواهم یک لحظه دور از تو باشم ، وای به آن روزی

که یک عمر بی تو باشم ،آن روز عمری باقی نخواهد

ماند ، زیرا در همان لحظه ی رفتنت ،دیگر مرا نخواهی دید.



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : vahid       

صدای سکوت فضای غمگین قلبم را پیچیده ، تنهایی

آمده و وجودم را با سردی وجودش پریشان کرده.
من در اوج بی کسی ام ، کسی نیست

اینجا جز تنهایی که همدرد من است.
برایم میخواند آوازی با صدای آرامش ، میداند که

در قلبم چه میگذرد و میخواند راز درونی ام را.
در این آرامش ظاهری و ناخواسته ام ، باطنی آشفته

دارم ، از صدای آواز عشق بیزارم که مرا

اینگونه در حسرت روزهای بهاری برده است.
من در اوج تنهایی ام و تنهایی در اوج

خوشحالیست ، زیرا دیگر تنها نیست و مرا دارد.
وقتی به درد دل تنهایی گوش میکنم با خود میگویم ای

کاش که از آغاز تنها بودم که اینگونه درغم پایان ننشینم .
آن غوغایی که در روزهای عاشقی قلبم داشت دیگر

ندارد ، بیقرار و بی تاب نیست ، انتظار برایش معنایی ندارد.
با اینکه در اوج تنهایی ام اما با تنهایی رفیقم ، هم او

درد مرا میفهمد و هم من راز تنهایی

را از نگاه پرنده تنها میخوانم .
دیگر شب و روز درد مرا نمیفهمد ، ماه نگاهش به

عاشقان است، ستاره ها به سوی دیگر چشمک میزنند

و خورشید به آن سو میتابد که

کسی آنجا به انتظار نشسته است!
من در اوج تنهایی ام و میدانم که تنهایی در این روزهای

بی روح دوای درد قلب شکسته ام نیست .
گرچه پر از درد است اما باید سوخت ، گرچه

تلخ است اما باید طعمش را چشید.
تنهایی زودگذر است ، اما گذر

همین چند لحظه مرا می آزارد.
خواستم به فردا امید داشته باشم ، غروب

که رسید مرا از فردا نیز ناامید کرد.
به انتظار طلوعی دیگر مینشینم ، یک شب دیگر در اوج

تنهایی و شاید یک آغاز دیگر در فصل عاشقی.



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:45 ::  نويسنده : vahid       

خیلی وقت است که دلم برای کسی تنگ است .
خیلی وقت است این دل بهانه میگیرد .
دلم تنگ است و از این دلتنگی چشمهایم بارانیست .
چشمهایم بارانیست و دلم هوای او را کرده است.
یک عالمه درد دل در این دل خسته نهفته است.
دلم تنگ است برای لحظه ای

دیدار ، برای لحظه ای نگاه به چشمانش .
دلم برای کسی تنگ است که او در کنارم نیست .
دلم بدجور هوایش را کرده است .
در این حال و هوا ، در این لحظه های

پر از تنهایی آرزو داشتم او در کنارم بود.
حالا که در کنارم نیست احساس تنهایی میکنم و

این دل در حسرت یک لحظه دیدار با اوست .
این دل بی طاقت برای کسی تنگ است.
کسی که آتش دلتنگی را در دلم نشانده است ، اما

در کنارم نیست تا این آتش را خاموش کند.
 و همچنان این آتش، قلبم را می سوزاند .
خیلی وقت است دلتنگ کسی هستم.
خیلی وقت است دلم هوای کسی را کرده است.
به چه کسی بگویم درد این دل را ، من که به جز او همدلی را ندارم.
به چه کسی بگویم راز این دل را ، من که به جز او همرازی را ندارم.
 در کنار چه کسی قدم بزنم ، نگاه به چشمان چه کسی

کنم ، دستان چه کسی را بگیرم مگر به جز او چه کسی را دارم.
در این دنیای بزرگ تنها اوست

که مرا دلتنگ خودش کرده است.
کاش در کنارم بود ، کاش تنها لحظه ای او را میدیدم

تا درد این دل پر از نیاز را به او

میگفتم ، درد دلتنگی هایم را برایش میگفتم.
دلم برای کسی تنگ است ، ولی او کجاست که بداند

در این گوشه از این دنیا دلی است که در حسرت

دیدار با او  همچنان چشم به راه نشسته است.

 



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 22:41 ::  نويسنده : vahid       

بیا با هم یکی باشیم ، نه من

بی تو باشم و نه تو تنها باشی.
بیا تا عاشق هم باشیم ، تو با عشق من

زندگی کن و من با عشق تو نفس میکشم
بیا برای همیشه با هم بمانیم ، با خیال تو

زندگی نمیکنم ، همیشه با عشق تو عاشقترینم .
بیا با هم همصدا شویم و ترانه عشق را بخوانیم ، من

برای تو میخوانم و تو برای عشقمان بخوان.
بیا تا گلهای باغ زندگی را دسته

دسته بچینیم و بهم هدیه دهیم.
بیا تا سرزمین عشق را با حضورمان گلباران کنیم ، شهر

عشق را ستاره باران کنیم، تو از من بگو ، تا

من نیز از مهربانی های تو بگویم .
بیا با هم یکدل باشیم ، و یک

نفس به عشق هم نفس بکشیم.
عشق ما پاک است ، مظهر این پاکی تویی

عزیزم، عشق ما مقدس ، قبله گاه من تویی عزیزم.
بیا با هم باشیم ، با هم بمانیم و یکرنگ باشیم.
عشق من تویی، عشق تو منم ، عشق ما

خداست ، پس به خدا خیلی دوستت دارم.
بیا با هم وفادار باشیم ، نه من بی

وفا باشم و نه تو پر از گناه باشی.
عشق ما همیشگیست ، تویی

سرچشمه این جاودانگی.
ای مهربانم برای من باش ، با من یکی باش و دوستم

داشته باش زیرا که من به تو و وجود پر مهرت نیاز دارم .



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 20:16 ::  نويسنده : vahid       

چشمان ناز تو ، قلب مهربان تو، هر چه

فکرش را میکنم محال است زندگی بدون تو

چه عادت کرده باشم به تو ، چه دوستت

داشته باشم ، قلب عاشقم میگوید ،

این زندگی عاشقانه را مدیونم به تو

روزی آمدی و مرا از حال و هوای تنهایی بیرون آوردی

عاشقم کردی با مهر و محبت هایت، با قلب مهربانت

دیوانه ام کردی با آن چشمهای نازت

چه ناز است چشمانی که لحظه ای

دیدن دوباره اش برایم آرزوست

تا لحظه های در کنار تو بودن

را با چشمان ناز تو سر کنم ،

تا غرق شوم درون چشمهایت تا بشکنم

سکوت را به بهانه ی دیدن چشمهایت

تا بگویم درد دلهایت را برایت ، منی که

بی خبر نیستم از آن دل مهربانت

صدای دلنشین تو ، خیره شده ام به چشمهای زیبای تو،

تو نیز عاشقانه نگاه میکنی به چهره عاشق من ،

لبخندت مرا دیوانه تر میکند، عزیزم بیشتر از این تو را ببینم

به رویا نبودن این رویای زیبا شک میکنم ،

میترسم که خواب باشم ، میترسم که

در خواب عاشقت شده باشم ،

میترسم که رویا را با حقیقت اشتباه گرفته باشم!

تو نیز مانند من به انتظار باریدن بارانی ،

یا باز هم اشک میریزی از اینکه دیدارمان

به سر رسیده  و تا فردا مرا نمیبینی

چگونه سر کنم شب را تا فردا ،نمیدانم

حقیقت عشق تو را باور کنم یا آن رویا!

نمیدانم چگونه قلبم را راضی کنم که خواب نیست تو را داشتن را

ای قلب عاشقم باور کن عاشق شدن را

چشمان ناز تو مرا دلتنگ کرده، گرفتن دستهایت بی قرارم کرده ،

دیگر چگونه بگویم که بودن تو ،مرا بدجور عاشق کرده

حتی اگر با تو بودن رویا باشد ، می مانم تا ابد در همین رویا ،

به خیال تو ، به خیال داشتن فرشته ای مثل تو ،

به همین خیال رویایی زندگی میکنم



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : vahid       

یادش بخیر زمانی که عشق بود و عاشقی!

مجنون جان میداد برای لیلی

یادش بخیر زمانی که وفا بود و صداقت

دلتنگی و انتظار نیز که جای خودش بود ، بماند...

یادش بخیر آن زمان که عاشق فکر و ذکرش پیش معشوقش بود

نگاهش به سوی کسی دیگر نبود و دلش مال کسی بود

یادش بخیر زمانی که عشق بوی خیانت نمیداد

دل عاشق جز معشوقش به هیچ دل دیگری راه نمیداد

یادش بخیر آن زمان معرفتی بود ، بودن عاشق در گرو بودن معشوقش بود

یادش بخیر زمانی بود عاشق شدن یک بار بود

عشق ورزیدن و محبت کردن همیشگی بود

گذشت لحظه ای که قصه ی عشق ، حقیقت زندگی بود

حرفهای عاشق به معشوقش باور کردنی بود

یادش بخیر زمانی که کلام مقدس عشق در قلب عاشقان حک شده بود



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 19:55 ::  نويسنده : vahid       

وقتی تو رفتی شمع روشن شبهایم خاموش شد ،
پنجره رو به زیبایی و رو به آغوش
مهربانت بسته شد ، چشمه لبم خشک خشک شد ،
و آغوشم تنها بهانه تورا می گرفت!
وقتی تو رفتی آتش غم دوری و فاصله در وجودم شعله ور شد ،
آسمان چشمانم ابری و   دل گرفته شد و غروب غمگین عشق
در آسمان قلبم نشست!
وقتی تو رفتی دنیا برایم عذاب شد ،
و ثانیه ها برایم پر ارزش تر از گذشته شدند!
وقتی تو رفتی نگاهم دائم به ثانیه ها و لحظه های
زندگی بود تا هر چه زودتر بگذرد و
دوباره تو را در کنارم خودم احساس کنم!
وقتی تو رفتی همدم من پرندگان شدند و
رفیق شب و روز من تنهایی شد!
تو که رفتی شهر برایم غربت شد ،
و خانه برایم یک زندان پر از شکنجه و عذاب شد!!
تو که رفتی چشمانم همیشه در حال بهانه گرفتن بود ،
و دستهایم همیشه لرزان!
تو که رفتی هیچ حسی در وجودم نبود ،
و تنها آروزی تورا از خدای خویش داشتم!
وقتی تو رفتی هر روز به یاد تو و به فکر تو بودم
و هر شب نیز اگر خوابی به این
چشمهای خسته من می آمد خواب تو را میدیدم!
وقتی تو رفتی تنها به پایان جاده زندگی می اندیشیدم ،
و تنها نگاهم به پایان جاده که به
تو میرسم و تو را در آغوش خود میگیرم بود!
تو که رفتی من مانند ساحلی بودم که
در کنار دریای پر از عشق منتظر امواج محبت تو
بودم!وقتی تو رفتی ، نام سفر برایم یک کابوس وحشتناک شد
و دیگر از هر چه سفر بود
نفرت داشتم!تو که رفتی قلمم بر روی کاغذ خیسم
تنها از دوری و از رفتن تو مینوشت!
تو که رفتی عاشقی برایم پر درد تر و غمگین تر از گذشته شد !
وقتی تو رفتی هر زمان که پرستوها بر فراز
آسمان دلم پرواز میکردند به آنها می گفتم
سلام عاشقانه مرا به تو برسانند
و روزی تو را همراه با خود بیاورند



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 19:50 ::  نويسنده : vahid       

نمی دونم چرا ایندفه هر کاری میکنم نمی تونم هیچی بنویسم

نمی دونم چرا با هیچ کلمه ای نمی تونم از دردم حرف بزنم

توی دلم یه غصه ی خیلی بزرگ.خیلی خیلی بزرگ.

خیلی سخته یکی رو با تمام وجودت دوست داشته باشی

و بدونی اون هم تو رو همون قدر دوست داره ولی مجبور باشی

یعنی مجبورت بکنن که ازش دل بکنی و

کاری کنی که اون هم از تو دل بکنه

خیلی سخته که بخوای کسی رو که عاشقشی بشکنی

خیلی سخته که التماسشو ببینی

خیلی سخته که باعث اشک ریختن اون باشی

خیلی سخته که مجبور باشی به عشقت بگی دوستش نداری

خیلی سخته که به این فکر کنی که گل آرزوهات رو

باید تو باغچه ی یکی دیگه ببینی و هزار بارتو خودت بشکنی

واون وقت آروم زیر لب بهش بگی:

(گل من باغچه ی نو مبارک) 

آرزوهامون رو یادداشت کنیم و اونها رو یکی یکی از خدا بخوایم

باید مطمئن باشیم که خدا یادش نمیره.این ماییم که یادمون میره

چیزی که امروز داریم آرزوی دیروزمون بوده.



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 19:10 ::  نويسنده : vahid       

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ،پر از نور بودم ،

همه شوق بودی ،همه شور بودم ،

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم!

چه خوش لحظه هایی که می خواهمت را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم!

دو آوای تنهای سرگشته بودیم

رها در گذر گاه هستی ،

به سوی هم از دورها پر گشودیم.

چه خوش لحظه هایی که در پرده ی عشق،

چو یک نغمه ی شاد با هم شکفتیم!

چه شبها که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بیکران های سرشار

زبسیاری شوق و شادی نخفتیم!

تو با آن صفای خدایی

و با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی.

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم ،چه مغرور بودم!

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افقهای نا آشنا پر کشیدیم

چنان شاد و خوش ،گرم و پویا

که گویا به سرمنزل آرزوها رسیدیم ،

دریغا ،دریغا ندیدیم که دستی در این آسمانها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق با غم سرشته است!

از آن روزها ،آه ،عمری گذشته است

من و تو دگر گونه گشتیم ،دنیا دگر گونه گشته است!

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شبهای غمگین که دیگر

ندانی کجایم ،ندانم کجایی

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیتها می فشانم:

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دلهای ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد

پر از مهر بودی ،پر از نور بودم



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 17:51 ::  نويسنده : vahid       

هرکسی تو چشم من خیره بشه

غم تنهاییم رو باور می کنه

آرزومه که یه روز

چشمای من

تورا با من آشناتر بکنه

اگه تو یه روزی مال من بشی

میرسم به قله ی آرزوهام

به خدا اگه تو مال من بشی

دیگه من از خدا هیچی نمی خوام

چی می شد اگه می شد

یه روزی عاشقم بشی

به خدا من می میرم

اگه تو مال من نشی

وقت دیدار دلم رو

به زیر پاهات می ذارم

نمی دونی که چقدر

می خوام بگم دوست دارم

وقتی لبخند می زنی

وجودم رو آب می کنی

وقتی از خودت می گی

بدی ها رو خواب می کنی

چی میشد اگه می شد ..........



سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:, :: 15:22 ::  نويسنده : vahid       

همچنان در جاده زندگی میرویم 

همسفر با من بیا تا به مقصد برسیم.
میرویم تا جاده خسته شود

پیچهای جاده درهم شکسته شود.
میرویم تا خورشیدی که روبروی ماست از خستگی

به خواب ، ماه بیاید و او نیز مثل جاده خسته شود.
میرویم تا دنیا به ما نخندد ، سرنوشت برای ما به ماتم ننشیند.
ای همسفر این راه را باید رفت ، باید رفت تا

رسید به آنچه که در قلبهایمان آرزوی آن را داریم .
جاده زندگی تمام شدنیست ، اما آن

عشقی که در دلهای ماست جاودانگیست.
پایان جاده ، آغاز به یادآوردن خاطره های شیرین است .
همسفر میرویم با دلهای پر از امید 

تنها نگذار مرا در این جاده پر از فریب.
تحمل کن لحظه های سخت سفر را ، آرام کن قلب این

همسفر را ، خسته نشو ، صبور باش 

تا پایان این راه با من همسفر باش .
همچنان در جاده زندگی میرویم ، میرویم تا سفر

خود نیز خسته شود ، آسمانی که نظاره گر ماست نیز خسته شود.
همه دنیا خسته شوند ، اما ما هیچگاه دلشکسته

نشویم ، این راه نفسگیر را برویم و هیچگاه  از رفتن سرد نشویم.
هر جا که زندگی میرود ما نمیرویم ، ما راه

خودمان را میرویم تا عاقبت به زندگی برسیم!
گم نمیشویم در جاده های تنهایی ، کج نمیکنیم مسیرمان

را در راه عاشقی ، یکنفس میرویم تا عاشقانه به مقصد برسیم.
میرویم تا جاده خسته شود ، خورشید از

خستگی به خواب رود و سرنوشت به ما نخندد.



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 19:45 ::  نويسنده : vahid       

ببـار بـارون ببار بارون دلم از زندگے خونه

دیگه هر جاے این دنیا برام مثـه یه زندونه

ببار بارون که دلگیـ ـرم ببار بارون که غمگینم

خراب حال من امشب که دارم از غصه میمیرم

ببار اے نم نم بارون ببار امشـب دلم خسته اس

ببار امشـب دلم تنگه همه درها به روم بسته اس

ببار اے ابر بارونـــ ــے بـبــار و گونــ ـه ام و تـر کن

مثــه بـغـض دل ابـرا ببار این بغـض رو پر پر کن

نه دستے از سر یارے پناه خستگے ها شد

نه فریاد هم آوازے غرور خلوت ما شد

نه دل گرمے به رویايے که من هم بغض بارونم

نه امیدے به فــردايـے که از فردا گریزونــــ ــم

ببار اے نم نم بارون ببار امشب دلم خسته اس

ببار امشب دلم تنگه همه درها به روم بسته اس

ببار اے ابر بارونـــے ببار و گونه ام و تر کن

مثه بغض دل ابرا ببار این بغض رو پر پر کن...



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 19:27 ::  نويسنده : vahid       

تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...

دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين

درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !

درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری

از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن

کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند

 دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي

خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم    

دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند

به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم

در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق

من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق

در آن سهمی داشت مرا بسوزانند

رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي

مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير

کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند  

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که

براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان

سنگین را با جان و دل پذیرا شدم         

همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم

نشسته است و مرا می سوزاند

تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز

از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر

دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو

هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود

 به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت

بر من مي پيچد و پروازم مي دهد  

به او که لبهايش از اندوه من مي لرزاند        

به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش

اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند 

به او که چشمهايش در عمق سياهي

مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد     

به او که باورش کردم و دل به او باختم

به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر

هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم         

 به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد       

به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را

از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده

است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر

آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد

زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم

کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند    

لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم

را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد

 

 



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 17:56 ::  نويسنده : vahid       

در کنار ساحل دریا قدم میزدم به یاد تو ،

موجها می آمدند به کنارم و میرفتند، اما تو نبودی.
تو نبودی اما یادت در قلبم بود ، تو نبودی

اما به یاد تو در کنار دریا قدم میزدم.
لحظه باریدن باران ، تنهای تنها در زیر

قطره های باران قدم میزدم اما تو نبودی.
تو نبودی ولی باران بود ،

باران یاد تو را در دلم زنده کرد.
شاید این یک آغاز بود ، آغاز دلتنگی ها ،

شروع آرزوهای در کنار تو بودن .
لحظه غروب که رسید یاد تو در دلم غوغا به

پا کرد و چشمهایم به یاد تو بارانی شد.
کاش در کنارم بودی ، آن اشکها را تنها تو

میتوانستی از روی گونه هایم پاک کنی.
آن دستهای سرد را تنها تو میتوانستی با دستهای گرمت گرم کنی .
لحظه های دور از تو بودن میگذرد اما خیلی دیر!
لحظه ها میگذرد و سهم دلم از آن دلتنگیست .
از دلتنگی تو چند قطره اشک و یک

دل پر از درد دل به جا می ماند.
همین که به عشق تو زنده ام برای

من یک دنیا با ارزش است.
این اشکهایم ، دلتنگی هایم ،

غصه هایم فدای آن عشق پاکت.
عشق تو آنقدر مقدس است که به

خاطر آن جانم نیز فدایش خواهم کرد.
هر جا که بدون تو باشم شکی

نیست در آن که یک دلتنگم.
هر جا که باشیم ، با هم و در کنار هم

مطمئن باش که خیلی خوشبختم.
ساحل دریا یادگاری بود از دلتنگی هایم ، لحظه باریدن

باران خاطره ای بود از عشقم و غروب که رسید

یادگاری از چشمهای خیسم به جا ماند.
تو باشی همه چیز زیباست، دیگر دلتنگی در دلم

نیست ، تو هستی و یک دنیا خوشبختی!
تو را با تمام غم ها و غصه های دنیا ،

دلتنگی ها و اشکهایم میخواهم عزیزم.

 

 



دو شنبه 23 اسفند 1389برچسب:, :: 10:39 ::  نويسنده : vahid       

هيچ از خودت پرسيدي عاقبت

اين دل عاشق چه ميشود؟؟؟

هيچ از خودت سوال کردي به

کدامين گناه مرا تنها گذاشتي؟؟؟

کاش لحظه رفتن اندکي تامل

مي کردي و به گذشته مي انديشيدي.

به گذشته اي نچندان دور.به روز اول

اشنايي به قسم هايي که براي هم خورديم

و به قول هايي که به هم داديم.اما تو رفتي!!!
کاش هنگام رفتن تمام مهر و محبتي را که اين دل

ساده نسبت به تو کسب کرده بود با خود ميبردي.

کاش ميدانستم صداي چه چه گنجشک ها روزي

به پايان ميرسد و من تنها مي مانم.اماتو رفتي!!!

چگونه دلت امد از دل ساده و قلب مهربانم بگذري.

قلبي که به عشق تو مي تپيد و تو ان را تنها گذاشتي.

بعد از تو نه بهار رنگ سبزي برايم دارد

نه تابستان برايم معنايي.اما تو رفتي!!!

آري تو رفتي و مرا در يخبندان بي کسي ها تنها گذاشتي.



یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : vahid       

 

راهي براي رفتن

نفسي براي بريدن

كوله بارم بر دوش

مسافر ميشوم گاهي...

عشقي براي خواندن

بغضي براي شكفتن

خاطراتم در دست

بازيچه ميشوم گاهي...

نگاهي در راه

اعتمادي پرپر

پاهايم خسته

هوايي ميشوم گاهي...

فكرهاي كوتاه

صبري طولاني

صدايي در باد

زمستان ميشوم گاهي...

روزهاي رفته

ماه هاي مانده

تقويم ام بي تاب

دلم تنگ  ميشود گاهي...

جاي پايي سرد

رد پايي گنگ

در اين سايه ي تنهايي

چه بي رنگ ميشوم گاهي...

 



یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 22:26 ::  نويسنده : vahid       

در خلوتی عاشقانه با قلبم ، در همنشینی با

عشق به تو می اندیشم ای بالاتر از عشق.
لحظه ای را از روزگار خواسته ام تا با قلبم تنها باشم ،

و در خلوت عشق با تو به رویاها روم.
حتی لحظه ای که در کنارم نیستی ، در این

خلوت عاشقانه در خاطر من هستی.
همه ی ثانیه های زندگی ام یاد تو در قلبم  است

و عشق تو سرچشمه ی گرمای وجودم.
چشمانم را میبندم حس میکنم در کنارمی ،

و در انتظار نوازش های تو مینشینم.
تو را در آسمانها میبینم ، مثل یک ستاره میدرخشی و

من تو را از پرده ی سیاه آسمان میچینم! تو مال من

میشوی و قلبم با حضور تو درخشان و آسمان بی تو تیره و تار.
صدای سکوت در این خلوت عاشقانه با حضور عشق

چه زیبا شده، عشق من ، یاد تو  در قلبم

  تبدیل به انتظار و بی قراری شده.
انتظار برای حضور تو در خانه ی عشق

و گویا باز یک شب پر از آرامش.
شبی پر از آرامش با نوازش های عشق ، لبهایم تشنه

نیست تو تنها سخن بگو از عشق! حالا که در کنارم

نیستی و در قلبم نشستی ، پنجره ی قلبم را رو به دشت

عاشقان باز میکنم و با تو فریاد میزنم ، فریاد عشق

و باز مینشینم به انتظارت در خلوت عشق.



یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 20:36 ::  نويسنده : vahid       

یعنی میشه که ما دو تا یه روزی به هم برسیم؟

مهم فقط رسیدنه ، حتی اگه کم برسیم

 یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟

به آرزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟

 یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟

کاشکی بدونم چقـَدَرباید مکافات بکشم

 یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟

چرا تا حالا نشده ، شاید گناه من باشه

 یعنی میشه که دستامون با هم مثه یه رشته شه؟

هر کی برای اون یکی درست مثه فرشته شه

 یعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟

یه خواب راحت بکنیم ، یه آه راحت بکشیم

 یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من ، دیوونت؟

دوباره عاشقم بشه اون دل مثل رودخونت

 یعنی میشه با هم باشیم من و خدامون و خودت؟

درست مثه تولدم ، درست مثه تولدت

 یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟

تکیه کلام تو بازم ، من میمیرم برات باشه؟

 یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟

میگی نمیشه ولی من ، همش میگم خدا کنه

 یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟

یه چیزی بشکنه فقط  ، اونم طلسم ما باشه



یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 20:25 ::  نويسنده : vahid       

من تنها نیستم, اشکهایم را دارم, اشکهایی که از

غم تو بر گونه هایم جاری است. من تنها نیستم,

لحظه ها را دارم, لحظه هایی که یکی پس از

دیگری عاشقانه می میرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر

کنند. من تنها نیستم چرا که خیالت حتی یک نفس

از من غافل نمی شود. چقدر دوست دارم لحظه هایی

را که دلتنگ چشمانت می شوم. هر لحظه دوریت

برایم یک دنیا دلتنگی است و چقدر صبور است

دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق

بودنم از تو دور هستم . ولی من باز چشم براهم...

چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی مهربان من



یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 14:19 ::  نويسنده : vahid       

میدونی اگه بهم بگن

تو این دنیا فقط و

فقط یک آرزوت برآورده میشه

چی میخوام و چی آرزو میکنم ؟

با اطمینان و شهامت میگم :

فقط وفقط لحظه مرگم

وقتی باشه که تو آغوش تو باشم .

همیشه این برام آرزو بوده .

میدونی چرا ؟

چون وقتی تورو دارم از هیچ چیز ،

حتی مرگ هم نمیترسم .

وقتیکه با توام و توی آغوش تو

 همه چیز حتی جون دادن

برام شیرین و راحته



یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:, :: 14:9 ::  نويسنده : vahid       

مهربانم     تویی

زیبایم     تویی

محبوبم     تویی

نازنینم     تویی

بهترینم     تویی

یگانه ترینم     تویی

وجودم     تویی

هستی ام     تویی

قلبم     تویی

باوفایم     تویی

دردم     تویی

درمانم     تویی

جانم     تویی

غرورم     تویی

مرحمم     تویی

زندگیم     تویی

محراب دلم     تویی

عبادتگاه جانم     تویی

آسمان عمرم     تویی

خورشیدم     تویی

بهار زندگیم     تویی

عشقم     تویی

فریادم     تویی

سرنوشتم     تویی

آرزویم     تویی

آرامشم     تویی

تکیه گاهم     تویی

قدرتم     تویی

یاورم     تویی

همدمم     تویی

همرازم     تویی

پناهم     تویی

داورم     تویی

نگینم     تویی

باورم     تویی

نجاتم     تویی

نوایم     تویی

خیالم     تویی

نیازم     تویی

فروغم     تویی

توانم     تویی

پروازم     تویی

آسمانم     تویی

رفیقم     تویی

پیمانم     تویی

صنایم     تویی

نگارم     تویی

دلدارم     تویی

دلبرم     تویی

ناله ام     تویی

دیده ام     تویی

گریه ام     تویی

خنده ام     تویی

ستاره ام     تویی

شرابم     تویی

 

بیا که من . . .

به مهربانیت

به آرامشت

به وفایت

به غرورت

به بهارت

به قدرتت

به یاد رویت

به فروغت

به خنده ات

به همرازیت

به همدردیت

از همه محتاج ترم . . .

 

بیا و آغوش گرمت را برای همیشه برای آرامشم باز کن . . .



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 15:45 ::  نويسنده : vahid       

خسته ام از نوشتن کلام عشق.
خسته ام از عشق نوشتن.
اگر نیز گهگاهی می نویسم به خاطر وجود تو است نازنینم.
اگر عشق برایم ذره ای معنا دارد ،

و اگر ذره ای از احساس آن در وجودم
 باقی مانده است به خاطر وجود تو است ای بهترینم.
تو نباشی همان یک ذره عشق نیز در وجودم نخواهد بود.
دیگر عشق برایم هیچ معنایی نخواهد داشت.
اگر مینویسم از عشق ، بدان که

تنها از تو و از عشق تو می نویسم.
مینویسم که تو بهترینی .. مینویسم که تو لایق ترینی.
مینویسم تا بخوانی و به خودت افتخار کنی.
افتخار کنی که مانند تو کسی نیست.
مثل تو کسی عاشق نیست ، به پاکی و نجابت

 

تو کسی در این دنیا پیدا نخواهد شد.
تو پاکترینی ، تو بهترینی ای نازنینم.
تا زمانی که تو برای من باشی ، عشق من باشی خواهم نوشت.
تمام این احساسات عاشقانه که در این دفتر عشق میخوانی
 برای تو و به خاطر وجود تو هست.
اگر اینهمه احساسات زیبا در وجود

من است ، به خاطر تو هست و
 همه آنها را مدیون تو هستم عزیزم.
میدانم که بعد از تو دیگر تنهایم و

عشقی را نخواهم یافت زیرا عشق
 واقعی در این زمانه دیگر نیست ، و اگر هنوز کلامی از عشق
 در این دنیاست آن عشق و آن کلام مقدس تویی.
و افتخار میکنم به خودم که همان یک عاشق

واقعی در این دنیا نیز عشق من است.
عزیزم تو را خیلی دوست میدارم.
ای اولین و آخرین عشق در این دنیا تو

را می پرستم و دیوانه وار عاشقت هستم.



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 15:40 ::  نويسنده : vahid       

چقدر امروز من شکسته ام... می خوام از دست تو

بگريم تا برسم به اوج ابرا... دیگه حتی

چشمامم کم آوردن توی این هجوم اشکا...
می دونی؟! راحته مردن... اما

وقتی موندی دیگه تو باید بجنگی...
چرا حتی لحظه ها سنگین شدن.؟!

همون دقایقی که با تو حتی یه لحظه هم نبودن.
سینه ی سنگین و پر غصه ی من... پر بغضه...

تو کجا و دستای خالی و سرد من کجا..؟!
هی ! بیا ! کوچه ی این دل تنگه اما خالی از

صدای پات..سرده اما منتظر برای هرم گرمای نفسهات.
کاش می شد فقط خوبی ها و لحظه های

خوب و پرخاطره با تو بمونه تو خاطرم.
اگه کوچت بی صدا بود... ولی تا دلت بخواد گریه های

من پر فریاد بود و هق هق. من تنها من خسته...

هر چی باشم عاشق تو... قلبمو با

هر دو دستم می ذارم سر راهت.
یه روزی شاید بمونی با دلم. تا از همه

خستگی هام هیچی نمونه، بدم به باد و بزنم فریاد.
شاید که تو تا همیشه باشی پیشم.
من تنها، من خسته، پر دردم، پر غصه.
می دونم که تو می تونی و فقط خودت

می تونی دستامو تو دست بگیری ببری تا اوج



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 14:58 ::  نويسنده : vahid       

وقتی سرت بر روی شانه هایم بود، دستانم درون موهایت بود

آرامش را از صدای تپشهای قلب مهربانت حس میکردم

حس میکردم دیگر تا ابد مال منی ،

همانطور که تو حس میکردی که من مال توام

دلت میخواست یک سکوت عاشقانه بین ما باشد،

دلم میخواست این سکوت همچنان پا برجا باشد

دلت میخواست همیشه سرت بر روی شانه هایم باشد،

دلم میخواست شانه هایم تا هر

زمان که بخواهی در اختیار تو باشد

دلت میخواست باور میکردی که رویا نیست ،

دلم میخواست همچنان درون رویاهایت باشم

رویایی مثل واقعیت ، اینکه تو در کنارمی،

مثل من که پر از احساسم پر از احساس عاشقانه ای

دلم میخواست تمام نشود هیچگاه در کنار هم بودن ،

دلت میخواست به خواب روی زمانی که در آغوشت بودم

آرام باش در کنارم، به هیچ چیز جز عشقمان فکر نکن ،

تنها حس کن مرا ،بشنو صدای زمزمه های قلب مرا

سرم را بر روی سینه ات گذاشتم تا

بشنوم صدای تپشهای قلب تو را ....

شنیدم صدای دریایی از احساس که

آهنگ امواجش دیوانه میکرد مرا ،

مهربانی اش عاشقتر میکرد مرا

نگاه کردی به چشمانم ، خیره شدم به چشمانت ،

میتوانستم بخوانم آنچه درون آن چشمهای زیبایت است

شوق دیدار را میخواندم از چشمانت ،

حس عشق را میخواندی از چشمانم ،

بیقراری عاشقانه را میدیدی در چشمانم ،

آرامش در کنار هم بودن را میدیدم در چشمانت

و اینگونه شد که بیشتر ماندیم در کنار هم ،

تا بچشیم طعم شیرین عشق را با هم

 



شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 14:51 ::  نويسنده : vahid       

ندانستم که من کیستم.......

ولی دانستم تو کی هستی........

ندانستم که عاشق کیست...

ولی دانستم عشق چیست.......

احساس نکردم شب روز میگذرد...

ولی احساس  کردم تویی که میگذری...

چشمانم به روشنایی جوابی نمی گفت.....

چشمانم  تو را جواب گفت....

دست هایم را باز خواهم گذاشت تا تورا در آغوش بگیرم....

قلبم را خواهم بست تا هیچ کس دیگری وارد آن نشود....

چشمانم را خواهم بست تا  تصویری غیر از تو در آن نقش نگیرد....

زبانم را خواهم بست تا بستن در های بسته را نگوییم....

گوش هایم را خوام بست تا صدای عشق از ان بیرو نرود...

نگاهم را باز خواهم گذاشت تا عشق را همیشه ببینم...

احساس نکردم تکه آینه عشق در قلبم فرو رفت....

احساس نکردم سم عشق وجودم را فرا گرفت.....

احساس نکردم روزی خواهم شکست.....

روزی خواهم گریست...

روزی خواهم رفت  به آن طرف آینه....

آینه ای که تکه اش در قلبم است...

و نور زندگی من ...

و توان زندگی ام...

ندانستم زمستان کی گذشت...

ندانستم بهار آمد....

ندانستم بهار هم دارد می رود...

فقط دانستم این ما هستیم که مانده ایم و گذشتن ها رو تماشا میکنیم...

تماشا میکنیم و برای روزهای که بر نمی گردند اشک میریزیم......

ندانستم زندگی چیست.....بلکه دانستم زندگی کردن چیست...

ندانستم دستانم به هم  میرسند.... دانستم دستانم به تو نمی رسند....



درباره وبلاگ

نام : غم نام خانواگي:بيسیک نام پدر:درد نام مادر: پريشاني نام پدربزرگ : درويش تنها نام مادربزرگ : سلطان غم محل تولد:ويرون شهر تاريخ تولد:يكي از روز هاي باروني شماره شناسنامه : عدد تنهايي شغل:منتظر وضعيت فكري:فقط سوال جرم:افراط درعاشقي تاريخ جرم:روز اول خوشي ساعت جرم:شروع تپش قلب محل جرم :آشيان دوست علت جرم:فقط زندگي وزن:به سنگيني بغض چند ساله قد:كمتر از خاك رنگ چشم:صورتي رنگ مو:همرنگ درد تحصيلات:پايه آخر بد بختي مدت محکوميت : حبس ابد چراغم : شمع سقفم : اسمان مونسم : شب کارم : حسرت يادم : انتظار تو دردم : فراغ فريادم : سکوت ارزويم :ديدار تو زندگيم : فقط تو ادرس : خيابان غمستان – ميدان تنهايي – چهارراه بدبختي – خيابان رنج – کوچه غربت
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ๑۩۞۩๑ سرزمین عشق๑۩۞۩๑ و آدرس bia2sarzamine-eshgh.LoxBlog .ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content